قضا روزی که کرد از چار عنصر خشت بالینم


غبارآلود شد آیینه چشم جهانبینم

ز غفلت در بهشت بیخودی بودم، ندانستم


که دارد تلخی تعبیر در پی خواب شیرینم

زمین پست فطرت کیست تا نخجیر من گردد


که گردون سینه کبک است پیش چنگ شاهینم

ز سوز عشق هر مو برتنم شمع می سوزد


نه مجنونم که چشم شیر باشد شمع بالینم

مرا تهدید فردا می دهد واعظ، نمی داند


که من امروز در دوزخ ز چشم عاقبت بینم

نظر واکرده ام در وحشت آباد پریشانی


بنات النعش آید در نظر چون عقد پروینم

به کردار بد و افعال زشت من مبین صائب


همینم بس که از مدحتگران آل یاسینم